والتّین

سلام من محمد سعید آریافرد متولد 72 اعزامی از شیراز ! قصد دارم شعر هام رو اینجا بنویسم

والتّین

سلام من محمد سعید آریافرد متولد 72 اعزامی از شیراز ! قصد دارم شعر هام رو اینجا بنویسم

قربان دو چشم و قد و بالای شما

قربان دو چشم و قد و بالای شما

امید بر آنم که زنم بوسه به پاهای شما


ای تو نور بصرم مرحم شچمان منی

من این حصرت چشمم به تماشای شما


صوت قرآن تو نشنیده مرا مستم کرد

چه شود پر شود این جام به آوای شما


ای وای خدا کی شود اخبار مهم

مژده ای مردم دنیا آمد آقای شما

مرگ

لعنت به سگ های پست روزگار

و دندان هایی که استخوان های مردان را می شکند

نفرین بر او

که استخوان های مرا شکاند

شکستن استخوان درد دارد

دیگر تکان نمی توانم بخورم

هر تکانی از من درد هایم را بیشتر و جراحت ها را سخت تر می کند

ای استخوان شکسته چاقوی جوارح من

تو پیش از این حرکت من بودی و حال زجر منی

مرگ کی فرا می رسد کی

مرگ از این زندگی بسیار راحت تر است

بیا ای لحظه شیرین بیا ای خنده ملیح روزگار بر چهره چرکیده ام بیا ای پایان گریه ها شروع خنده

نگو جوانی که جوانی ندیده ام نگو کم سن و سالی که هزار سال بدبختی کشیده ام

بیا نگار من

آلوده

بگذار نقل کنم این حالت خواب آلوده
چشم ها روی هم و عقل خراب آلوده

همه کس دم ز خدا و ملکوتش زنند
ولی افسوس همه در جشن شراب آلوده

همه اعضای بشر بی خود و هشیار و خراب
همگی منتظر مرحم ناب آلوده

چندی از دور نشان از خبری می بینند
بشنو از من که بود راه سراب آلوده

گرچه چندی ز سر موعظه خدا یاد کنند
چند روزی بود این طاعت آب آلوده

بعد سر ها به زمین شد بهر یک گوساله
که شده سحر و  ز مخلوق و خضاب آلوده

ای ملائک دهن سنگ و کلوخ باز کنید
تا ببینند همه‌ی شهر جواب آلوده

چند روزی سعید سر ز کتابت برچین
تا بخوانند بشر شعر کتاب آلوده

چشم

ای چشم سیاه رفتی از رفتن تو باکی نیست

چون که در چشم من امروز دگر خاری نیست

 

نیست آن خار که خون از رخ من بر ریزد

نیست یاری که ز هر رنگ ریا عاری نیست

 

آری می گویم رنگ چون که من بی رنگم

ولی افسوس که با قاب سفید کاری نیست

 

من چو یک شیشه بی رنگ بدم ای رنگ قشنگ

بی تامل نور تابیدم و حین تاری نیست

 

من نه رندم نه شیخم نه حتی شاعر

من چو یک کودک شش ساله که انباری نیست

 

نیست انبار ، انبار سخن های قشنگ

سخنانی که در آن جوی روان جاری نیست

 

من تامل نکنم در سخنم چون که منم

آن که دل صاف و تهی در دل او خاری نیست

 

تو خریدار دل پاک نبودی و در امروز

چو پشیمان شدی این پاک به بازاری نیست

 

من بمیرم ز فراق رخ معصوم تو هیهات

که پس از مرگ دل از دوری تو زاری نیست

 

تو دگر نیستی ای خوب تو رفتی و دگر

در دو تا کاخ سیاه ، چشم مرا باری نیست

 

چشم برگیر سعید از رخ خوبان و خدا را

آن زمان در ره دین جای نگه داری نیست

 

لطف خدا

خسته ام خسته سنگین چسبیده به زمین
با حالی آشفته و پرشان با نگاهی نا امید
با دلی پر خون لبی آغشته از نفرین و فحش وناسزا
دل گرفته دل شکسته دل غمین است
چشم نمی گرید جویش خشک گشته
دلم بال و پرم آشفته آشفته سرم
آخ سرم دیگر سری نیست سرم رفته
نددارم تاب رفتن بر سر جویی ندارم حوصله تا ببینم من طلوعی بشنوم بویی بوی گل بوی ریحانی آه ریحان دارد عجب بویی
سنگینم سنگین گناهم زیر این بار من له می شوم تنگ است بس تنگ است نفس سخت است هوا گرم است گرم است گرم
غروب است نزدیک اذان است موج قرآن در هوا جاریست بوی عطرش می آید بوی عطری خوش بسیار خوش و خوش رنگ
الله اکبر اذان گفتند دلم با من بیا امشب نگو هرگز نشو سرکش بیا وقت نماز است این نماز است چاره باور کن وگرنه بین این شعر سیاه و نا امید این نور بی وصف اینچنان اینجا چرا جاریست ؟
دلم دیگر نفس دارد کمی جان می گیرد دیگر به جز مرگ به چیز دیگری هوس دارد دلم پر می کشد با یک کلام استغفر الله
دلم روشن دو چشمانم دگر تیزند درون عالم معنا زخود نور میریزند  در دلم یک کس دارد نقل می پاشد چه جشنی شد خدایا این عزامان بار عروسی شد
ترا من شکر می گویم
برم دیگر نمازم آنظرف تر ایستاده دارد صدایم میزند یا الله بیا دیگر
 فعلا 
آرزوی خوش برای همه

به یک نیمه نظر ای دوست بنازم من چه ها کردی

به یک نیمه نظر ای دوست بنازم من چه ها کردی

کشیدی تیغ شمشیرت زدی و خون بپا کردی


بود زه آن دو مژگانت که تیرش برق چشمانت

زدی بر قوس ابرویت کشیدی و رها کردی


بنازم خوش رها کردی زدی در عمق قلب من

نگو دیگر خطا کردی اگر گویی جفا کردی


بدان زهر و بدان تریاق بگیرند هر دو از ماری

زدی نیش و بسوزاندی زدی دیگر دوا کردی


توی افسونگر جانم که مس بودم طلا کردی

ندانم مهربان اینک چه زیبا کیمیا کردی


بود دوری ز تو داغی که چون افتد بر این قلبم

بسوزاند همه آفاق چه حونین مبتلا کردی


چو عشقت رفت در این پیکر حریفت نیست دو صد لشکر

نداند گر کسی گوید که گندم آسیا کردی


دلم اول صفا دادی تو سنگش را جلا دادی

به دوم تش زدی جانم بر آن باد فنا کردی


همه این ها اگر کردی خدا را شکی می گویم

سعید هم از تو ممنون است که دستش را حنا کردی

ای نور شب تار غریبان کجایی

ای نور شب تار غریبان کجایی

ما بست بنشستیم و ای کاش بیای


تو شاهی و چون ماهی و دل بی تو شکسته

چون نور درخشان و تجلی خدایی


ای نور خدا تکیه ی ما روح به فدایت

ناقبله تا ثانیه ای کم شود ایام جدایی


آقای دل من تویی تو علت هستی

گر جان دهد عالم به فدایت تو سزایی


بیچاره منم آه خدایا مددی ده

سیراب شود بنده ات از درد گدایی


چشمم به در خانه ات ار روزی بیوفتد

آنجا بنشینم که در خانه گشایی


هیهات مگر سی صد و سیزده چه قدر است

تا جان دهند اندر شه بی یار خدایی


باید همگی گریه کنیم تا که شود پاک

شه راه رسیدن به در آشنایی


باید همگی گریه کنیم پر شود آنقدر

بر راه شود کشتی نوح سامرایی


دیوانه شدم از غم دوریت آقا

کارساز شود دارویی قرصی دوایی ؟

بی کاری

دل من تاپ تاپ می زنه قرار نداره

دیواره ی داخلی اش که خار نداره !


یه چیزی توی قلب من زندونی اما

راهی برای رفتن و فرار نداره


می دونم درد دل  چیه می خوای بدونی ؟

حوصله ثانیه های الاف و بی کار نداره




مجبور من آزادم ... !

از پاره شب روشن از نور من آزادم                          از این نفس خسته از دور من آزادم 


در تاریکی ام اما از ذوق دیار تو                                از این همه تاریکی از شور من آزادم 


من کور بدم اما نور تو درونم بود                             گفتم که خیالی نیست از نور من آزادم 


این نوری که می گویم آن نور که بینی نیست           از نوری که می گویم مستور من آزادم



ادامه مطلب ...

احادیث تکان دهنده درباره ظهور

سلام من این چند حدیث را الان داشتم می خواندم بسیار سخت است شنیدنشان

ولی برای اونایی که در موردش فکر می کنند خوب است

یک حدیث را برای نمونه این جا نوشتم

بقیه را می توانید در اینجا بخانید ( کلیک کنید )


در جایی دیگر رسول خدا فرمود : زمانی بر مردم بیاید که شکم هاشان خدایان آنها شود، و زنانشان قبله گاهشان و پول شان دین شان شود و کالاهای دنیوی را مایه شرف و اعتبار و ارزش خویش دانند .
از ایمان جز نامی و از اسلام جز آثاری و از قرآن جز درس نماند. ساختمان های مسجدهایشان آباد باشد ولی دلهایشان از جهت هدایت خدا خراب شود .

 
در آن روزگار است که خداوند، آنها را به چهار بلا مبتلا سازد .

نخست: تجاوز به ناموسشان

و دوم: هتک حرمت از ناحیه زورمندان و ثروتمندانشان ،

سوم: خشکسالی،

چهارم: ظلم و ستم از جانب زمامداران و قاضیان .

 
اصحاب از سخنان آن حضرت سخت به شگفت آمدند و گفتند : یا رسول الله ! مگر آنها بت پرست هستند؟ پیامبر فرمود : آری هر پول و درهمی به نزد آنها بتی است که در حد پرستش به آن تعلق خاطر دارند .