در این عالم بی نظام و خجسته در این عالم بی پی و خام و خسته
نباشد نشان از دلی که رمیده ولی خشت مالند که گویی برسته
نباشد دوام اندر این عالم زشت نباشد دلی جز که آن دل شکسته
نباشد مرام و نباشد حیایی اگر بود در کس پر و بال بسته
ندانم چرا من دوام آورم دل ندانم کیم یک دو پای دو دسته
دو پای و دو دست و دو گوش و دو چشمم یکی جمجمه عقل از آن بجسته
اگر هم که چیزی ز مغزم بمانده همینست که بینی همین پوست و هسته
همین است دیگر از این به نباشد در این عالمی که عقابش نشسته
سعید از چه گویی تو نالان و خسته کنی همچو زاغی دهان باز و یسته