ما بست بنشستیم و ای کاش بیای
تو شاهی و چون ماهی و دل بی تو شکسته
چون نور درخشان و تجلی خدایی
ای نور خدا تکیه ی ما روح به فدایت
ناقبله تا ثانیه ای کم شود ایام جدایی
آقای دل من تویی تو علت هستی
گر جان دهد عالم به فدایت تو سزایی
بیچاره منم آه خدایا مددی ده
سیراب شود بنده ات از درد گدایی
چشمم به در خانه ات ار روزی بیوفتد
آنجا بنشینم که در خانه گشایی
هیهات مگر سی صد و سیزده چه قدر است
تا جان دهند اندر شه بی یار خدایی
باید همگی گریه کنیم تا که شود پاک
شه راه رسیدن به در آشنایی
باید همگی گریه کنیم پر شود آنقدر
بر راه شود کشتی نوح سامرایی
دیوانه شدم از غم دوریت آقا
کارساز شود دارویی قرصی دوایی ؟
دل من تاپ تاپ می زنه قرار نداره
دیواره ی داخلی اش که خار نداره !
یه چیزی توی قلب من زندونی اما
راهی برای رفتن و فرار نداره
حوصله ثانیه های الاف و بی کار نداره
از پاره شب روشن از نور من آزادم از این نفس خسته از دور من آزادم
در تاریکی ام اما از ذوق دیار تو از این همه تاریکی از شور من آزادم
من کور بدم اما نور تو درونم بود گفتم که خیالی نیست از نور من آزادم
این نوری که می گویم آن نور که بینی نیست از نوری که می گویم مستور من آزادم