والتّین

سلام من محمد سعید آریافرد متولد 72 اعزامی از شیراز ! قصد دارم شعر هام رو اینجا بنویسم

والتّین

سلام من محمد سعید آریافرد متولد 72 اعزامی از شیراز ! قصد دارم شعر هام رو اینجا بنویسم

قربان دو چشم و قد و بالای شما

قربان دو چشم و قد و بالای شما

امید بر آنم که زنم بوسه به پاهای شما


ای تو نور بصرم مرحم شچمان منی

من این حصرت چشمم به تماشای شما


صوت قرآن تو نشنیده مرا مستم کرد

چه شود پر شود این جام به آوای شما


ای وای خدا کی شود اخبار مهم

مژده ای مردم دنیا آمد آقای شما

چشم

ای چشم سیاه رفتی از رفتن تو باکی نیست

چون که در چشم من امروز دگر خاری نیست

 

نیست آن خار که خون از رخ من بر ریزد

نیست یاری که ز هر رنگ ریا عاری نیست

 

آری می گویم رنگ چون که من بی رنگم

ولی افسوس که با قاب سفید کاری نیست

 

من چو یک شیشه بی رنگ بدم ای رنگ قشنگ

بی تامل نور تابیدم و حین تاری نیست

 

من نه رندم نه شیخم نه حتی شاعر

من چو یک کودک شش ساله که انباری نیست

 

نیست انبار ، انبار سخن های قشنگ

سخنانی که در آن جوی روان جاری نیست

 

من تامل نکنم در سخنم چون که منم

آن که دل صاف و تهی در دل او خاری نیست

 

تو خریدار دل پاک نبودی و در امروز

چو پشیمان شدی این پاک به بازاری نیست

 

من بمیرم ز فراق رخ معصوم تو هیهات

که پس از مرگ دل از دوری تو زاری نیست

 

تو دگر نیستی ای خوب تو رفتی و دگر

در دو تا کاخ سیاه ، چشم مرا باری نیست

 

چشم برگیر سعید از رخ خوبان و خدا را

آن زمان در ره دین جای نگه داری نیست

 

لطف خدا

خسته ام خسته سنگین چسبیده به زمین
با حالی آشفته و پرشان با نگاهی نا امید
با دلی پر خون لبی آغشته از نفرین و فحش وناسزا
دل گرفته دل شکسته دل غمین است
چشم نمی گرید جویش خشک گشته
دلم بال و پرم آشفته آشفته سرم
آخ سرم دیگر سری نیست سرم رفته
نددارم تاب رفتن بر سر جویی ندارم حوصله تا ببینم من طلوعی بشنوم بویی بوی گل بوی ریحانی آه ریحان دارد عجب بویی
سنگینم سنگین گناهم زیر این بار من له می شوم تنگ است بس تنگ است نفس سخت است هوا گرم است گرم است گرم
غروب است نزدیک اذان است موج قرآن در هوا جاریست بوی عطرش می آید بوی عطری خوش بسیار خوش و خوش رنگ
الله اکبر اذان گفتند دلم با من بیا امشب نگو هرگز نشو سرکش بیا وقت نماز است این نماز است چاره باور کن وگرنه بین این شعر سیاه و نا امید این نور بی وصف اینچنان اینجا چرا جاریست ؟
دلم دیگر نفس دارد کمی جان می گیرد دیگر به جز مرگ به چیز دیگری هوس دارد دلم پر می کشد با یک کلام استغفر الله
دلم روشن دو چشمانم دگر تیزند درون عالم معنا زخود نور میریزند  در دلم یک کس دارد نقل می پاشد چه جشنی شد خدایا این عزامان بار عروسی شد
ترا من شکر می گویم
برم دیگر نمازم آنظرف تر ایستاده دارد صدایم میزند یا الله بیا دیگر
 فعلا 
آرزوی خوش برای همه

ای نور شب تار غریبان کجایی

ای نور شب تار غریبان کجایی

ما بست بنشستیم و ای کاش بیای


تو شاهی و چون ماهی و دل بی تو شکسته

چون نور درخشان و تجلی خدایی


ای نور خدا تکیه ی ما روح به فدایت

ناقبله تا ثانیه ای کم شود ایام جدایی


آقای دل من تویی تو علت هستی

گر جان دهد عالم به فدایت تو سزایی


بیچاره منم آه خدایا مددی ده

سیراب شود بنده ات از درد گدایی


چشمم به در خانه ات ار روزی بیوفتد

آنجا بنشینم که در خانه گشایی


هیهات مگر سی صد و سیزده چه قدر است

تا جان دهند اندر شه بی یار خدایی


باید همگی گریه کنیم تا که شود پاک

شه راه رسیدن به در آشنایی


باید همگی گریه کنیم پر شود آنقدر

بر راه شود کشتی نوح سامرایی


دیوانه شدم از غم دوریت آقا

کارساز شود دارویی قرصی دوایی ؟

بی کاری

دل من تاپ تاپ می زنه قرار نداره

دیواره ی داخلی اش که خار نداره !


یه چیزی توی قلب من زندونی اما

راهی برای رفتن و فرار نداره


می دونم درد دل  چیه می خوای بدونی ؟

حوصله ثانیه های الاف و بی کار نداره