والتّین

سلام من محمد سعید آریافرد متولد 72 اعزامی از شیراز ! قصد دارم شعر هام رو اینجا بنویسم

والتّین

سلام من محمد سعید آریافرد متولد 72 اعزامی از شیراز ! قصد دارم شعر هام رو اینجا بنویسم

لطف خدا

خسته ام خسته سنگین چسبیده به زمین
با حالی آشفته و پرشان با نگاهی نا امید
با دلی پر خون لبی آغشته از نفرین و فحش وناسزا
دل گرفته دل شکسته دل غمین است
چشم نمی گرید جویش خشک گشته
دلم بال و پرم آشفته آشفته سرم
آخ سرم دیگر سری نیست سرم رفته
نددارم تاب رفتن بر سر جویی ندارم حوصله تا ببینم من طلوعی بشنوم بویی بوی گل بوی ریحانی آه ریحان دارد عجب بویی
سنگینم سنگین گناهم زیر این بار من له می شوم تنگ است بس تنگ است نفس سخت است هوا گرم است گرم است گرم
غروب است نزدیک اذان است موج قرآن در هوا جاریست بوی عطرش می آید بوی عطری خوش بسیار خوش و خوش رنگ
الله اکبر اذان گفتند دلم با من بیا امشب نگو هرگز نشو سرکش بیا وقت نماز است این نماز است چاره باور کن وگرنه بین این شعر سیاه و نا امید این نور بی وصف اینچنان اینجا چرا جاریست ؟
دلم دیگر نفس دارد کمی جان می گیرد دیگر به جز مرگ به چیز دیگری هوس دارد دلم پر می کشد با یک کلام استغفر الله
دلم روشن دو چشمانم دگر تیزند درون عالم معنا زخود نور میریزند  در دلم یک کس دارد نقل می پاشد چه جشنی شد خدایا این عزامان بار عروسی شد
ترا من شکر می گویم
برم دیگر نمازم آنظرف تر ایستاده دارد صدایم میزند یا الله بیا دیگر
 فعلا 
آرزوی خوش برای همه

به یک نیمه نظر ای دوست بنازم من چه ها کردی

به یک نیمه نظر ای دوست بنازم من چه ها کردی

کشیدی تیغ شمشیرت زدی و خون بپا کردی


بود زه آن دو مژگانت که تیرش برق چشمانت

زدی بر قوس ابرویت کشیدی و رها کردی


بنازم خوش رها کردی زدی در عمق قلب من

نگو دیگر خطا کردی اگر گویی جفا کردی


بدان زهر و بدان تریاق بگیرند هر دو از ماری

زدی نیش و بسوزاندی زدی دیگر دوا کردی


توی افسونگر جانم که مس بودم طلا کردی

ندانم مهربان اینک چه زیبا کیمیا کردی


بود دوری ز تو داغی که چون افتد بر این قلبم

بسوزاند همه آفاق چه حونین مبتلا کردی


چو عشقت رفت در این پیکر حریفت نیست دو صد لشکر

نداند گر کسی گوید که گندم آسیا کردی


دلم اول صفا دادی تو سنگش را جلا دادی

به دوم تش زدی جانم بر آن باد فنا کردی


همه این ها اگر کردی خدا را شکی می گویم

سعید هم از تو ممنون است که دستش را حنا کردی

مجبور من آزادم ... !

از پاره شب روشن از نور من آزادم                          از این نفس خسته از دور من آزادم 


در تاریکی ام اما از ذوق دیار تو                                از این همه تاریکی از شور من آزادم 


من کور بدم اما نور تو درونم بود                             گفتم که خیالی نیست از نور من آزادم 


این نوری که می گویم آن نور که بینی نیست           از نوری که می گویم مستور من آزادم



ادامه مطلب ...

ابریشم

هم دل من گرفته ، و هم لب درازه

سخن گو ز دردا ز اخبار تازه


سخن گو زبانت سخن خوش بگوید

سخن های تازه سخن هش بگوید


سخن گرچه شعر است و شعر هم نشانه

نشانه دهد از در آشیانه


دل من چو آهن که زنگار بسته

به زنگارش هم دودی انگار نشسته


دلم من چو ابریشم و صاف و نرم بود

در آن خانه راحت امن و گرم بود


بیافتاد کناری بشد او مچاله

کثیف و نم و رفت اندر زباله


نمی دانم از چه لب من بخندد

نشاید از این که در آنجا بگندد


نشاید از اینکه شده پاره پوره

نشاید از اینکه دو چشمانش کوره


نشاید از این که هدر می شود زود

رود در گل و زود گردد او کود


سعید از این موضوع سرمست گشته

که در خاک  گرو در نهش بیست و هشته









تیر همنفس

تو بگو بازار اعصاب کجاست

بازار حوصله و تاب جاست


آن شرابی که حافظ می گفت

آن جهان و آن می ناب کجاست


من ندانم ز چه نالان گشتم

نیست هستم ، نیست دریاب کجاست


تیری ز سر هم نفسی کار زدند

که تو پرسی سیبل پرتاب کجاست !!!


دو جهان درد و دو چشم گریان

اگر این رود است مرداب کجاست


نیک گشتم ، سعید نیست که نیست

تو بگو منشا این خواب کجاست


با تشکر از پوریا آزاد جهت راهنمایی

هی ... !

پاشده از دل تنگُم پاشده دود هِی

شده امروز دل مو از دلو مردود هِی


چرا امروز بچه ها به داد مو نمی رسن

اوی بچا بیوین که اشکم شده مث رود هِی


ای خدای مهربون باید به دادُم بِرِسی

که اگه تو نرسی که برسه زود هِی (1)


اگه ای دِلُم بخواد عالمو آتیش میزنه

از به هِی داد میزنه دادای ممدود هِی


ای صدام گرفته کاکو دلمم شیار شیار

چون که ای گلوم یه جوری شده مسدود هِی


از به من درد ندیدم دارم ریاضت می کشم

ای خدا دردی بدی کاو کنه محدود هِی


ای سعید بَرِی چی چی هی داری جارُم میزنی

هی هی و هی هی و هی هی هی هی و هود هی



(1) هی در اینجا به معنی آهای نمیباشد .